برای دیدن سایر تصاویر به ادامه مطلب مراجعه فرمایید.
برای دیدن سایر تصاویر می توانید به ادامه مطلب مراجعه فرمایید.
باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بی آب را کاین خاکیان را می خورند هم آب بر آتش زنم هم بادهاشان بشکنم
چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی پس تو ندانی این قدر کاین یشکنم و آن بشکنم
برای خواندن ادامه شعر می توانید به ادامه مطلب مراجعه فرمایید.
دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود تا کجا باز دل غمزده ای سوخته ای بود
رسم عاشق کشی و شیوه شهر آشوبی جامعه بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشّاق سپن رخ خود می دانست و آتش چهره بدین کار برافروخته بود
کفر زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل در رهش مشعلی از چهره برافروخته بود
گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم که نهانش نظری بامن دلسوخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد آنـکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ یـارب این قـلب شناسی زکه آموخته بود